برایتان حتما اتفاق افتاده که وجود کسی حتی خاطره اش شما راعذاب بدهد. همان حالتم این روزها.

بعضی خاطره ها

بر بعضی زندگیها میتوان افسوس خورد بر بعضی دیگر حسرت . بیشترشان هم اتفاق چندان خاصی ندارد ،می توان نگاهی گذری انداخت و رفت. زندگی من اما پیش از همه این صفات، تعجب آور است . معجونی است از افقهای رو به تاریکی و رویاهای هنوز زنده. دردناک است اما دردش معلوم نیست، گنگ است. رخدادهایش بی دلیل اند. اتفاقهای کوچکی بی دلیل بزرگ میشوند و اتفاقهایی که طبق روال رایج مهم محسوب میشوند آن اهمییت را هرگز ندارند. مثال: بعد از ظهر زمستانی درخشانی کنار دریا را در کودکیهایم  به یاد می آورم که با پدر و دوستانش و برادر کوچکم به ماهیگیری رفته بودیم . برادرم ماهی بزرگی را صید کرد و من هنگام شستشوی ماهیان یکی را به غفلت به اب دادم. شب پدر به شوخی میگفت مرتضی هر روز سهم خودش رو صید میکنه لبخند مهربانی زد و به من نگاه کرد. همین. همین در ذهن من ماند. قصه ناباوری یک نفس به خویش و عقده بچه گی نیست فقط یک روایت است از کودکی جوانی که دستان کوچکش را پنهان میکند اما سر پر غرورش را حرف خدا هم متقاعد نمی کند. پراکنده مینویسم. میدانم. کلا پراکنده ام. هر کس بخواهد خودش را شرح دهد باید که پراکنده شود. پراکنده شده ام. جمع می شوم. جمع بشوم؟

 راستی این چیزتون....ولنتاینتون مبارک

 به جون خدا خیلی دوستون دارم

همین جوری

این وبلاگ رو  مثل بچه ام دوست دارم ، تو هم بچه کوچولو دوست داری ؟ ولی خب تازه دنیا اومده خیلی خوشگل نیست یه ک.چولو که بزرگ شد  موهاشم شونه می کشم بوسش میکنم میبرمش شهر بازی....

صبح هایت چگونه اند؟

احتمالا مثل تو و مثل دوست تو و مثل دوست دوست تو، من هم صبحها با رنجش بزرگ و دهشتناکی از خواب دل میکنم.snooze ها دو یا سه بار تکرار می شوند. و قیافه طعنه زن رئیسم میشود جایگزین پری سفرکرده ای که «از تو چه پنهون شبها به خوابم میاد و بنده نوازی میکنه». سیگار ناشتا الهی هرگز نکشید که سمبل قابل اعتمادی برای یک  زندگی فنا شده است. میکشمش...و در دودش زنی را می بینم که غر میزند و دخترک صورتی پوش شادی از سختگیری های مادر به پدر تنبلش پناه می آورد. البته این دو موجود عمرشان به اندازه دود سیگار من است و روی صبح پرپر میشوند و راهی شبهای دیگر میشوند. ندارمشان. چند قطره آخر آبی که یه صورت زده ام در راه پله ها خشک می شوند و بعد دیگر صبح نیست و شروع فصل لجن است در اداره و قرارداد و جلسه و پیگیری و هماهنگی و نیستند ایشون و هفته بعد ایشالا و ..... هی ....

جنایت بی مکافات یا جنایت در پی نجابت

هی خود خوری میکنی و حرفی نمی زنی که چی نجابت مثلا.نه اینطوریاهم نیست که اصرار بر نجابت باشه. بعضیا اینجورین دیگه مث بعضیا که اینجوری نیستن.در چرخش ناخودآگاهش دستش میخورد توی صورتت،لبخند می زنی و شاید تو عذر خواهی کنی.با دستش جای ضربه خورده را لمس میکند«نه انگار طوری هم نشده » و نیشگون ریزی میگیرد که کمی می سوزد. و بعد ضربه ای محکمتر که مثلا شوخی... و ادامه پیدا میکند و تا تو هیچ نمیگویی همینطور خودش را و عقده هایش را و نفهمی اش را و حقارتش را و تحجرش را روی شانه های تو و درون قلبت خالی می کند. ولی روزی بر میگردم و چنان سیلی معجزه گری بنوازمش که صدایش تا اوایل دوستیمان برود. شاید هم همچنان نجابت به خرج بدهم و بگدارم جلوتر بیاید و آخر کار.....جنایتی چنین توجیه پذیر مکافاتی ندارد . اگر بودم بار گناهت را ساحر وار از دوشت برمی داشتم جناب راسکلنیکف