ساحل

آقای مهندس، خوشان خوشان، با فرار پایش از دسترس کف  موجها بازی میکرد،هوای بکر ظهر ساحل ، انگار این توانایی را داشت که دیرپاترین خاطرات آدم های آن حوالی را در خودش هضم کند. دریا دل بودن را تزریق میکرد به سلولهای آدمیزاد. آن سو تر،این تبادل احساس میان دریا و خانم مهندس از قماشی دیگر بود. اینجا حسها چنین واضح نبود. موجهای آرام  از یک منبع نزدیک خشم تحویل میگرفتند و همه خاصییت دریایی بودنشان را به کمک میگرفتند تا کف به لب نیاورند.