شب بود.آرام و مهتابی. من باز یکی از آن دلهره های بی دلیل و آشنا را تجربه میکردم. مست بودم .خوش خوشان از خانه بیرون زدم. تا لب دریا راه رفتم . پنج دقیقه .من همیشه از انعکاس نور مهتاب روی دریا دیوانه میشوم. در امتداد ساحل خلوت تا آنجا رفتم که نورهای زرد رنگ شهر به مردگی رسیدند. کنار ساحل سیگاری گیراندم. شب بود و سکوت و تاریکی و دریا و انعکاس ماه. نمیدانم خلیج فارس را از نزدیک دیده اید یا نه. مثل خود ما اکثر وقتها آرام است. یک وجود عظیم در چند متری تو آرام خوابیده است و موجهایش صدای نفس هایش. لباسهایم را کندم .دل و جسم را به دریا زدم. اگر تمام اماکن توریستی و طبیعی دنیا را بگردم هیچکدام برایم مثل اینجا نمیشود. تا انجا که میشد در آب پیش رفتم. و روی اب دراز کشیدم .دلا بالا.یک ربعی طول کشید. وگله ماهیان ریز بیاح به بدنم نوک میزدند و موجهای ریز تا گوشهایم بالا می آمدند و چشمان من رو به مهتاب بود. از همین حالا وصیت میکنم اگر مردم مرا خاک نکنید به دریا بسپارید
حالا هی شما بیا بگو درکه رفتیم قلیون کشیدیم
واقعاْ توصیف قشنگی بود...
تمام اینایی که تو حس کردی و من اوایل بهار تجربه کردم
خلیج فارس ما واقعاْ بی نظیره
وقتی آرومه و کنارش می شینی باهات حرف می زنه...باهاش آروم می شی
اون ساحل و اون موجا و اون آرامشی که من دیدم غیر قابل توصیفه...
جای منم اون دریا رو نگاه می کردی...
کلاْ نیستیا!
منم هی میا به وبت سر می زنم می بینم خبری نیست!
خب منم کمتر میام
توام که آپ نمی کنی....
من جدا معذرت میخوام قول میدم دیگه اینجوری نشه