سی و دو ساله می نمود. دستانش اغلب در جیب دشداشه اش همیشه چرکش بود . سرش را رو به زمین میگرفت. نگاهش نگاه یک دیوانه بود. انگار در لحظه دیدن یک روح ثابت مانده است. نامش حمزه بود . مردم هم نامش را کج می کردند و هم صفتش را.حمزو لیوو. حمزه دیوانه. بچه سرتقی اگر دارو یا غذایش را نمیخورد، مادرش او را با صدا زدن حمزو می ترساند. جنگ زده آبادانی بود، گویا از خانواده شان تنها او و پدرش به شهر ما آمده بودند. پدرش می گفت قبل از جنگ و آمدنشان وضعشض به این وخامت نبوده است.نگهبان فلان مسجد بود پدرش. موج انفجار به این روزگارش در آورده بود. وقتی میشنید که :حمزه ! آبادان- حالا من رازش را میدانم- به بدنش تابی میداد و پشت سرش چشمش را به زمین می دوخت با همان حالت روح دیده و چشمان وق زده داد می زد: کسسسس ننه ات. حالا من میدانم او به بچه های کوچه فحش نمیداد . او به صفیر راکتی که در گوشش می پیچید فحش میداد.مرا ببخش حمزه
سلام
من وبلاگ شما رو با نام "بیا بخوان مرا" لینک کردم ، خوشحال میشم وبلاگ جدید من رو با نام
"موفقیت،نامحدود!.. سلامتی،شادی،ثروت"
لینک کنی .
آدرس وبلاگم : http://3ecret.blogsky.com
با تشکر ، شهاب
سلام
تصمیم دارم تو وبلاگم راجع به مسائل زناشویی مطلب بزارم.
ممنون می شم کمکم کنی
این لغات بی عفت چیه به کار می بری تو وبلاگت؟!!!
خوشم نیمد اصلن!
احساس شرم کردم
اگر از خواندن این مطلب رنجیدید من پوزش میخوام ولی امروز ،نوشتن هیچ سانسوری را بر نمی تابد.
دلم برای حمزه و حمزه ها و به دلایل کاملا مشخصی میسوزه و نمیدونی چقدر زیاد
من دلم بیشتر برای خودم می سوزد
مامان ها باید به بچه ها میگفتند که این آدم مریضه نه این که بچه ها رو باهاش بترسونن
مامانای اون دوران بیشترشون ننه بودن