دختر بچه ای 7 یا 8 ساله ام. شب است و من در اتاق پر نور خود با دیوارهای خوشرنگش با عروسکی در حال بازی ام. پدر و مادر در هال هستند لابد. برق می رود. طبعا می ترسم . مادر را و پدر را صدا می زنم. جوابی نمی آید . گریه سر می دهم . کورمال کورمال از اتاق بیرون می آیم. در هال هیچکس نیست. گریه ام ضجه شده است. از در واحد آپارتمانی مان بیرون می ایم . در تمام ساختمان هم هیچکسی نیست . در کوچه هم که می آیم هیچکسی نیست و من ضجه میزنم گریه میکنم ناله میکنم. در تمام شهر کسی نیست. اصلا خانه و خیابانی نیست. برهوت است. میدوم به سمت برهوت.ناگهان لولویی زشت روی به دنبالم می دود....
آیا مرگ چنین حسی دارد؟
چه تصوری! حس بدی بود!
بله. متاسفم. بهترین تصورات را برایتان ارزومندم.
وحشتناکه
تصورش هم سخته
ولی قطعی ترین حقیقت موجوده.
مرگ چیزی نیست که بخوای حسش کنی به نظر یه پوچی مطلقه
wow