اندیشه همیشگی مرگ

دختر بچه ای 7 یا 8 ساله ام. شب است و من در اتاق پر نور خود با دیوارهای خوشرنگش با عروسکی در حال بازی ام. پدر و مادر در هال هستند لابد. برق می رود. طبعا می ترسم . مادر را و پدر را صدا می زنم. جوابی نمی آید . گریه سر می دهم . کورمال کورمال از اتاق بیرون می آیم. در هال هیچکس نیست. گریه ام ضجه شده است. از در واحد آپارتمانی مان بیرون می ایم . در تمام ساختمان هم هیچکسی نیست . در کوچه هم که می آیم هیچکسی نیست و من ضجه میزنم گریه میکنم ناله میکنم. در تمام شهر کسی نیست. اصلا خانه و خیابانی نیست. برهوت است. میدوم به سمت برهوت.ناگهان لولویی زشت روی به دنبالم می دود.... 

آیا مرگ چنین حسی دارد؟

نظرات 3 + ارسال نظر
پری سا پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://parisahoseinzade.blogfa.com

چه تصوری! حس بدی بود!

بله. متاسفم. بهترین تصورات را برایتان ارزومندم.

رز جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://shosho.blogsky.com

وحشتناکه
تصورش هم سخته

ولی قطعی ترین حقیقت موجوده.

زن چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://zannevesht.wordpress.com

مرگ چیزی نیست که بخوای حسش کنی به نظر یه پوچی مطلقه

wow

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد