پدر

پدر شاعر بود، هست. شعر می سرود، نمی سراید. دفترهای شعرش را به یاد دارم. و یکی دو شعرش را...  

 

 

آه کتفم!  

   آهسته تر عزیزم  

       تا نبیند ماه 

 

           دستت را که خونی ست.

گرفتار روزگار زشت بی رویایی ام 

رفت و برگشت کوانتومی افقها 

-از قصه های مادربزرگ تا "فراسوی نیک و بد"- 

و دستانم

سرگردان میان دستها... 

 

چون منی را 

یک "نظر"، 

دنیا ست.

باتلاق

بوی گردن انسان 

به جنون کشاند، 

خزه قاتل را.

زانوانم 

همیشه 

عاشق آغوشم بوده اند 

در تاریخ دلم.