خواب های ماندگار

 کم هستند خوابهایی که برای مدتهای طولانی در ذهن بمانند. سالها پیش خوابی دیدم که هنوز گاهی به یادش می آورم. امشب به یادش آوردم.خودش به یادم آمد. کمی گریه کردم. از رختخواب بیرون آمدم و حالا برای شما مینویسم... تا به حال برای کسی از آن خواب چیزی نگفته ام. کسی را ندارم که برایش از این خصوصی ترین هایم بگویم.   مثل خیلی خوابهای دیگر جزییاتش مهم نیست و زود فراموش می شوند ولی تک سکانسهایی از آن حک می شود در ذهن. برادرم را در خواب دیدم که تکیه داده به دیوار،  یک کف پایش را هم همین طور، نگاهم میکرد و اشک در چشمانش بازی میکرد. غم عمیقی داشت. در خانواده ما همه همدیگر را عمیقاً دوست دارند ولی به ندرت بر زبان می آوریم الا مادر، سمبلبیک آن را به به هم نشان می دهیم ولی کسی غم خویش را به دیگری نمی گوید الا مادر و خواهر به همدیگر. آری رد آن خواب هنوز هست و گاهی عیان می شود. من و برادرم خیلی همدیگر را دوست داریم. از این دل شب، روزگار خوشی را برایتان آرزومندم

انت سمیع العلیم

پیچید مرا 

میان شولای سکوت، 

و حرف 

ماند در کف دریاچه 

فراموش 

چرکیده و خاموش.

می بینم 

می شنوم 

می خوانم 

می روم 

می ایستم 

جان میکنم 

اما 

بیشتر زجر میکشم  

غرق می شوم 

گیج می شوم 

نمی فهمم

مقایسه کنید

یکی دو شماره پیش از آنکه روزنامه اعتماد توقیف شود در ویژه نامه ای به مناسبت سالگرد تولد علی اکبر دهخدا مطلبی چاپ شده بود و در آن به نقل از شخص سومی خاطره ای از مرحوم دهخدا  آورده شده بود. نکته بسیار جالب این مطلب، نحوه برخورد حکومت با شخص دانشمندی که از قضا با حکومت هم مشکل داشته است. بود. اگر نخوانده اید اینجا بخوانید و مقایسه کنید.  

 

 

 استاد دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی در این باره می نویسد؛ «یکی از بعدازظهرهای دهه سوم ماه 1332 هـ.ش نزد مرحوم دهخدا بودم و به خواندن و مقابله نمونه های مطبعی کار لغتنامه مشغول بودیم که «بابا» مستخدم منزل آمد و پاکتی به دست ایشان داد. دهخدا نامه را گشود و خواند و سپس آن را به من داد که بخوانم. نامه همان است که متن آن را... ملاحظه می فرمایید؛ جناب آقای استاد دهخدا، چون اجرای تحقیقات از جنابعالی ضرورت دارد، در ساعت 18 امروز 25/7/32 در دادستانی ارتش حضور به هم رسانید. دادستان ارتش - سرتیپ آزموده.

گفتم؛ چند روز پیش که همین جا برای بازجویی از شما آمده بودند، دیگر این نامه برای چیست و چرا دادستانی احضار کرده اند؟ گفت؛ بلی، چند روز پیش خود سرتیپ آزموده (بعدها سپهبد شد) آمده بود برای بازجویی، سرهنگی نیز همراه او بود. وقتی «بابا» آمدنش را خبر داد و اجازه دادم که بیاید به اتاق، همین جا روی تشک نشسته بودم و چیز می نوشتم، سرم را تعمداً پایین انداختم، در زد و وارد شد و مقابل من پاشنه ها را به هم جفت کرد و حالت خبرداری به خود داد که حکایت از سلام و ادای احترام داشت. سر را بلند کردم و جواب سلام او را دادم و تکلیف کردم بنشیند. آمد مقابل من روی زمین نشست. تعارف کردم روی صندلی بنشیند، اما ادب کرد و گفت همین جا خوب است. من روی دو زانو نیم خیزی کردم و یا اللهی گفتم و بعد احوال شریفی هم بر آن افزودم. پس از لحظه یی سکوت گفت؛ اجازه می فرمایید؟ گفتم؛ بفرمایید. گفت؛ من برحسب سمت و ماموریتی که دارم برای کسب اطلاعاتی نزد شما آمده ام، اگر اجازه بفرمایید پرسش هایی بکنم. گفتم؛ بفرمایید اما به اختصار، زیرا می دانید که من گرفتار کار چاپ لغت و تصحیح کارهای مطبعی هستم. گفت؛ سعی می کنم وقت شما را کمتر بگیرم. سوالاتش در خصوص رفتن شاه از ایران و قصد دکتر مصدق در اداره مملکت و تلقی او و من از نوع حکومت و میزان دخالت من در آن مساله بود.

گفتم؛ همه می دانند رفتن شاه بی اطلاع قبلی آقای دکتر مصدق صورت گرفته است و ایشان از این سفر ناگهانی نگران شده بودند و من روزی که به ملاقات ایشان رفتم دیدم که پیش نویس تلگرافی را تهیه کرده اند که به رم مخابره شود تا تکلیفی برای اداره مملکت پیش پای رئیس دولت بگذارند و بعد افزودم که خود من نیز بر این عقیده ام که دکتر مصدق عاقل تر از آن بود که در چنان موقع و زمانی دست به عملی بزند که نخستین قربانی اش خودش باشد. اما در مورد دخالت من در امور که منحصر به این دولت و حکومت ملی است، باید توضیح بدهم که آن همیشه امری بوده است برای حفظ مملکت و هشداری بوده به تندروی های احتمالی که از طرف رئیس دولت ها یا رئیس مملکت در مواردی و مسائلی پیش می آمد و من از آغاز کار این حکومت از این نوع ملاقات ها بسیار داشته ام که هدف گاه رفع نقارها و شکرآب ها بود و گاه تنبیه و تذکر به تندروی ها و تصمیمات نامساعد، و انصاف را که غالباً به سخنان بی شائبه و خیرخواهانه من هر دو طرف قضیه توجه می کردند. زیرا در حسن نیت و وطن دوستی من تردید نداشتند. بنابراین جز این حد دخالت در کارهای مملکت و حکومت آنچه به من نسبت داده اند صحت ندارد. خاصه که شنیده ام جامه مقام بلندی را به بالای من دوخته و مرا داوطلب و خواهان یا نامزد پست های عالی کرده اند، در حالی که من همه عمر از مقام گریزان بوده ام و پیشنهادهای بسیاری را برای احراز مقاماتی چون وزارت و سفارت و غیره رد کرده ام. چند مصاحبه و مقاله که این اواخر داشته و نوشته ام نیز اگر چه تند و بی پروا بوده است، اما انگیزه آنها چیزی جز نیت خیر و هدف همیشگی نبوده است و بدیهی است که صراحت و تندی و درشتی ناشی از درستی کلام من به مذاق بسیاری، که کلام آمیخته به تملق دوست دارند، خوشایند نبوده و ناگزیر آنان را به ناروا و ناسزاگویی و تهمت زنی واداشته است. این است تمام آنچه من در جواب سوال شما می توانم بگویم. گفت؛ اگر موافقت بفرمایید بیانات شما را تقریر کنم، آقای سرهنگ آنها را تحریر کنند. گفتم به شرط آنکه تحریف یا زیاده و کم نشود. شروع به تقریر کرد و پس از اتمام تحریر ورقه را به من داد که امضا کنم. گفتم؛ اول بگذار بخوانم تا از کم و زیاد نشدن مطلب مطمئن شوم. خواندم و یکی دو جای آن را اصلاح و امضا کردم... حالا تصور می کنم از خشکی و سردی گفتار و رفتار من در آن جلسه، یا از اینکه جواب من مطابق میل دستگاه نبوده قصد تلافی کرده و مرا به دفتر خود احضار کرده است.

نگاه و آدمها

در یک خیابان یک موزه یک فروشگاه بزرگ یا هر جای عمومی  دیگر ،بی توجه به آدمها، همه مشغول تماشای اطرافشان هستند . من اما عاشق زل زدن به آدمها هستم. خودشان متوجه نشوند بهتر است .  دوست ندارم با نگاهم اذیتشان کنم، دوست دارم حالت طبیعی بدون بازیگریشان را ببینم. پیر و جوان و زن و مرد هم فرقی ندارد. بعضیها وقتی نگاهشان میکنی حس میکنی زندگیشان حرفی برای گفتن دارد، تلخ یا شیرین. خنثی نیستند. و وتی این اتفاق در یک محیط خصوصی بیافتد حتماً بر طرف مقابل اثر بدی می گذارد. سعی میکنم حداقل در جمع های خصوصی اینطور نباشم. اما گاه طرف دارد داستان پر هیجانی را حکایت میکند و من زل زده ام به چشمانش و به فرم صورتش و برای خودم خیال می تراشم. برای من آدمها جذابترین سوژه برای نگاه برای کشف برای لذت برای تعجب و البته برای کشف هستند. این روزها به آدمها نه به چشم موجوداتی برای همزیستی که به چشم سوژه هایی برای کشف توام با سرگرمی نگاه می کنم.مثل یک زیست شناس دوستدار طبیعت که خیلی هم مهربان است. باور بفرمایید اتفاق عقده زای منزوی کننده ای نیفتاده است. آدم حیوان است. من با حیوانات مهربانم و از انان انتظار زیادی ندارم و سعی می کنم در جولانگاه شاخشان نباشم. دیگر باید خیلی دست کم بگیری خودت را که  از یک حیوان به خاطر شاخ زدن کینه به دل بگیری، حتی حیوانی که تا لحظاتی پیش نوازشش میکردی   ولی در اینکه موجودات عجیبی هستند شک ندارم و من عاشق چیزهای عجیبم.