حالا روی ذهنم تصویر دستان نیرومند یک وحشی دورانهای دور نقش بسته است. 

میخواهم شعری بنویسم، 

برای یک ملافه سفید، 

نمیشود. 

قلب من هنوز همان قدیمی ست، 

با نیزه ای و دو قطره خون.

زبان سگ

بعضی تصاویر هستند که بی آنکه اهمیت چندانی داشته باشند تا همیشه در ذهن می مانند، تا وقتی آدم بمیرد. این خیلی بد است که تصویر به جا مانده از زبان دراز و له له زن سگی مشمئز کننده در صلات ظهر تابستان کنار مسجدی در دهی دور افتاده در جنوب در ذهن آدم حکاکی شود. چنین ذهنی تا همیشه لق خواهد زد.

رقص با گرگ

دردناک است 

وقتی عاشق رقص باشی 

و تنها پارتنر مناسب یک گرگ باشد